حامدحامد، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

قشنگترين نعمت خدا

با كارهات دلم رابردي....

اين چندروز خيلي كارهات بانمك تر شده اول اينكه اول هر چيزي راكه بگم تكرار ميكني مثلا به خاله ميگي آله يا براي بازكردن يه چيزي ميگي باز به سيب هم ميگي بيب به سلام ميگي الام هروقت شكلات ياچيز ديگه اي بخوري پوسته اش را بدون اينكه بهت بگم توي سطل اشغال ميندازي واگه بيرون باشيم آنقدر توي دستت نگه ميداري تابرسيم خانه وتو سطل آشغال ميندازي تو خانه تكاني هم كمك زيادي بهم كردي قايم كردن وسايل راهم خوب بلدي يه روز كه دنبال كنترل تلويزيون ميگشتم بهت گفتم كنترل كجاست وتو بهم خنديدي واززير مبل آن را آوردي خلاصه اينكه خيلي سربه سرمن ميذاري يه روز كه به مسجد رفته بودي تو مدام ازاول تا آخر نماز الله الله ميكردي كه يك خانمي گفت ماشالله توهم تاتعريف ميشنوي ش...
22 اسفند 1393

ماجراهاي اولين مشهد رفتن حامد

سلام سلام مادوباره آمديم باكلي ماجرا ازسفر معنوي وتفريحي مشهد مقدس باز مثل مسافرت هاي قبل تو خوش سفر بودي واصلا اذيت نشدي اول از همه از قطار كه دفعه اولت بود خيلي خوشت آمد چون تو واگني كه ما بوديم هركوپه اي يك بچه داشت كه جمعا 10نفر ميشدند وباهم ازاين راهرو به آن راهرو ميرفتيد واصلا توكوپه نمي ايستاديد بعد هم وارد مشهد كه شديم چون راه هتل وحرم نزديك بود سه بار درروز به زيارت ميرفتيم وبراي نماز هم برات مهر ميذاشتم وباما به سجده ميرفتي وبه لبهاي من نگاه ميكردي وميگفتي اللهم مم....وآروم مثل يك پسر خوب كنارم تاآخرنماز بودي خلاصه اينكه خيلي بهت خوش گذشت انجا هم ازت عكس گرفتيم وداخل قاب چوبي گذاشتيم بقيه عكسها هم باموبايل گرفتيم.... يك رو...
3 اسفند 1393
1